آرامش
آرامش

آرامش


این روزها تعریف کردنی زیاد دارم اما وقت کم

باید از تولدم بگم و جالبیجاتش

اول از همه اما از مشاور بگم

وقتی به اختلاف رفتاری رسیده بودیم من پیشنهاد مشاور دادم و او پذیرفت من وقت گرفتم و او دنبالم آمد و رفتیم 

دو جلسه اول بنظر جفتمون مسخره بود

کاری شد که اول هم خودمون میدونستیم باید انجام شه چون اختلافه اختلاف ما نبود اختلاف رسوم بزرگترامون بود

پدر مادرا نشستن با هم خوب صحبت کردن مجددا 

و بعد در جلسه سوم مشاوره به من رمز او را داد

خیلی برام جالب بود

او کاملا مثل یک ماشین وقتی رمز را بهش میدهم کار میکند و اگر رمز را فراموش کنم از کار می افتد

حالا بریم سراغ چیزهای دیگه

پیشنهاد میکنم برید لباس عروس  پرو کنید 

حالتون تا چند روز خوب میشه

مزونی که میخواستم باهاش قرارداد ببندم تا قبل از پرو لباس نمیده بپوشی با این طرز فکر که لباس سایز دقیق اندامت نیست و ممکنه تو ذوقت بخوره

واسه همین یک مزون در پیت رفتم فقط لباس بپوشم ببینم چه مدلی خوبه

وای من چقدر لباس پفی دوست دارم

حتما واسه عروسی یکی از گزینه هام خواهد بود

الان اما دامن مدل نیلوفری برداشتم

البته هفته بعد وقت مشاوره دوخت دارم که خانوم طراح با توجه به اندامم بگه چه مدلی واقعا واسم زیباست

دیگه از کاهش وزن بگم

وقتی اون اولا غصه رژیم و چاقی داشتم دختر عموم بهم گفت عزیزم خیلی زود لاغر میشی اصلا نگران نباش

من گفتم محاله اخه این روزها خیلی بیرون میریم و ناپرهیزی میکنم

اما در کمال تعجب با 1 ماه اروبیک و بدنسازی من کلی سایز کم کردم جوری که حالا  تو عکسا هم مشهوده لاغر شدم

حالا باید سفت شم

کارم هنوز خبری ازش نشده

کار به شکایت و اینها کشیده بچه های مردم سرگردون موندن خب

مدیر گروه محترم اول واسم کلاس گذاشت که نمیشه کلاست رو دادم به کس دیگه چطور ازش بگیرم که  طبق قانون که کار اونه که خدا درست کنه  سلطان خره کیه...اون یکی دیگه شکر خدا کارش جور شد و میره تهران


مدیر گروه جان به مناسبت هفته پژوهش یکی از اساتید جزایی رو دعوت کردن سمینار گذاشتن

بچه هام اون روز دقیقا فاینال دارن و سوپروایزر موافقت نکرد که کسی جام بره

مدیر گروه هم واسم دعوت نامه فرستاد هم مرد گنده احساس صمیمیت کرده مامان رو  دیده گفته به هانی (اسم کوچیکم) رو بگیر حتما بیاد 

خلاصه که تو ایران میخوان با کلاس شن در کادر اداری انگار اسم کوچیک صدا کردنش فقط باب شده

****

یادتونه از فروش کتابم نوشتم؟

من کتاب رو برا اون خانوم پست کردم و هرگز پولی به حسابم واریز نشد گفتم عیب نداره کاش تمام دزدی ها فرهنگی باشه

چند رو قبل یک مشتری دیگه داشت کتاب

با بیحوصلگی امروز فردا کردم اما اون اصرار داشت 

خلاصه رفتم اداره پست هزینه رو پرسیدم و براش مسج کردم 

تو ذهنم بود حالا به کارام میرسم تا ظهر واریز کرد پست میکنم

از در اداره نرفتم بیرون مسج اومد که به حسابم واریز شده

منم همونجا پستش کردم

خوشم اومد و خاطره ارسال قبلی رو سعی کردم پاک کنم

الان من 20 تومن پول دارم که پوله قلممه بنظرتون چیکارش کنم؟

این ماه بی پول بودم تولدمم نامردی همه هدیه دادن هرسال تولدم کلی نقدینگی جمع میکردم

باید صبر کنم تا حقوقم رو بگیرم 

ارزوها هم عوض شدن

ارزوی بچه هام تغییر کرده

سختی رو تاب نمیارن

یه شاگردی دارم گمانم کلاس سوم ابتدایی باشه

دیروز پرسید تیچر اگر من دانشگاه آزاد زبان بخوام بخونم بازم ریاضی دارم؟

من چی بگم به این بچه؟

اون موقع ها  دور و بری هام دانشگاه های مطرح درس میخوندن ما کمتر از شهید بهشتی و شریف تو دهنمون نبود اخرم نرسیدیم بهشون اما خب بد جایی ام نرفتیم 

اینا از الان میگن دانشگاه آزاد به کجاها میرسن یعنی؟



کلاس می گذارند

خاله تقریبا اکثر سیسمونی تربچه نقلی جان رو سفارش داد عموی تربچه از ترکیه آورد واسه بچه 

چندتا تیکشم از کانادا دوستش آورد

نمیدونم شایدم واقعا کار خوبی باشه

اما یه جورایی حس کلاس گذاشتن داشت انگاری

مخصوصا که تعریف کرد که فلانی(این فلانی شوهرش متخصص اطفاله خودش یک زن خانداره که هم کلاسی یوگای خاله بوده و بشدت ادم حال بهم زنیه بس که هیچی نیست اما کلاس میذاره کلا حال من و عروس خاله و دور و بریا ازش بده ) گفت فلانی لباس هاس سیسمونی رو که دید سریع توش رو نگاه کرد گفت خب خیالم جمع شد رنگهاشم  گیاهیه

مامان تا دست زده بود گفته بود وا چقدر زبرن لباسا لباس بچه باید لطیف باشه حتی اگر ایرانی ام میخریدی ازین لطیف تر بود

این حرکات بنظرم افراطیه

چون ما اینجام جنس خارجی تو مغازه ها داریم

و البته بیشتر ازین حالم بد شده که نظر ماد ر بچه پرسیده نمیشه

راجع به کالسکه در راستای حمایت از مادر بچه (که وقتی عمو از ترکیه عکس میفرستاد میگفت خوشم نمیاد ازین اجناس) گفتم کالسکه رو مادر باید انتخاب کنه خودش باید امتحانش کنه چون بیشتر قراره خودش هولش بده 

خاله گفت نه مادر بچه اش رو میذاره پیش من و میره باشگاه و کلاس من باید نگهش دارم پدرم که بچه رو با ماشین جا به جا میکنه

گفتم خاله جان شما وقتت از مادره بچه پر تره

به هر حال بنظرم به او حق بدید بذارید خودش انتخاب کنه 

(ممکنه متوجه نسبت ها نشید،مادر و پدر بچه جفتشون خواهر زاده های مادرم هستن)

فال

کا یه زمانی معتاد بودم به مجله موفیقیت و فال هاش

یه روزی مامان یه جیغ بنفش کشید خسته شدم از دست مجلله های تو

خلاصه یسریشون رو سپردیم بازیافت کاغذ

یک سری رو بردیم مطب دوستان

اما از قدیم هم فالهاش فال بودا

ماه قبل مامان اومد خونه و گفت فال موفقیت رو خوندی؟

گفتم نه دیگه نمیخرم  گفت من تو اداره خوندم فردا واست عکس میگیرم 

تو نت سرچ کردیم و فال رو خوندیم و کلی کیفور شدیم از فال

این ما یعنی دقیقا دیشب از باشگاه که اومدم بیرون تو جیبم 5تومن پول داشتم (کیف نمیبرم باشگاه) پیاده میرم و در نهایتم بابا و یا هرکسی در مسیر خانه ما باشه من رو میرسونه پس نیاز به پول نداشتم رفتم و موفقیت خریدم گمانم اخرین بار 2000 تومان خریده بودم اما شد2500 

بگذریم یعنی فال من و آقای یار بسی جالب بود و من رو به فکر فرو برد چندتا آذر و خرداد ماهی دیگه مسآله ای مشابه ما دارند؟؟؟؟

برید سرچ کنید فالتون رو بخونید 

جالبه