آرامش
آرامش

آرامش

دوست جان

واسه جشنمون دوتا از دوست جان های دوران ارشد اومدن

وقت رفتن گفنن تمام مدت میگفتیم این هانی حق داشت برف و بارون رو دوست نداشته باشه

با این جاده

اون وقتها بچه ها تو اتاق با ذوق میگفتن داره برف میباره و من استرس میگرفتم چطور برگردم خونه

اونا میخندیدن و درک نمیکردن شایدم فکر میکردن زیادی لوسم

...

گفتم برف یادن اومد لیلا چقدر با ذوق سعی کرده بود به دختر کوچولوش برف رو از طبقه سوم کلاس کنکور نشون بده

داشتم براش تعریف میکردم روز تولدم اتفاقی کیک شکولاتی پختی و من کیف کردم

میگفت اصلا یادم نیست

چه حالی میداد پیاده از امیدابادتا انقلاب رو میامدیم و تو سر و کله هم میزدیم انگاری 5ساله ایم فارغ از هر مشکل

میرسیدیم جلو شیرین عسل ایستگاه تاکسی مون بود 

کافی میکس میخریدیم و نصف میکردیم

اوه چه دوران خوبی بود

ازون بهتر وقت قبولیم بود

اما دوران تحصیل رو دوست نداشتم


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.